𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐩𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟏

درسته ضربه فیزیکی بدی خورده بود،ولی بدترشو از لحاظ روانی خودش به ونوس وارد کرده بود و این باعث میشد روانش بهم بریزه.
درسته،برای جلب توجه ونوس خیلی خودسرانه عمل کرده بود ولی در غیر این صورت میخواست چیکار کنه؟بزاره اون دختر،تا ابد وقتی باهاش حرف میزنه حمله عصبی بهش دست بده؟به هر حال از یه جایی باید راهشو باز میکرد برای نزدیک شدن به اون فرشته و در نهایت؛آروم کردنش؛از تمام اتفاقاتی که براش افتاده.
همینطور به خودش فحش میداد بابت کارایی که کرده تا اینکه در محکم باز شد.
ونوس بود،بدون ذره‌ای احساس،دقیقا همون حالتی که متیو از فعال شدن دوباره‌ش،میترسید.
دست به سینه ایستاد.
ونوس:
میرا میخواد ببینتت.از بس ذوق خراب کردن روزم انرژی‌شون رو گرفت که حوصله نداره بیاد پیشت.»
و بدون اینکه حتی اجازه بده متیو نفس بکشه از اتاق رفت بیرون و یک راست خودشو پرت کرد روی مبل سالن عمومی،خیلی میخواست یکی از پسرا؛مثلا یکی دلقکشون مثل مالفوی اونجا باشه،اما حیف که نبود.

طولی نکشید که چشم هاش بسته شد و وقتی بیدار شد توی درمانگاه بود.چطور متوجه گردنش نشده بود؟داشت ازش خون میومد و بخیه‌ش کلا باز شده بود.هیچ کس بالا سرش نبود؛البته شاید اینطور فکر میکرد!
_یک ماه بعد_

رابطه میرا و متیو خیلی خوب شده بود،همش در حال بوسیدن هم بودن،تو بغل هم بودن و یا دستاشون چفت هم شده بود.
ونوس تو این چند وقت کاملا تغییر کرده بود و دیگه “دمدمی مزاج” نبود،بلکه تمام مدت ساکت،خشک و کاملا رسمی بود.
تنها کسی که گَه گاهی میتونست صدای گریه آرومش رو بشنوه،باد بود.
از طرف پدر و مادرش طرد شده بود،فهمیده بود که یه برادر به اسم ویلیامز بلک وود داره که تمام مدت بقل دستی‌ش بود.
ویلیامز هم اسلیترینی بود و تنها کسی که ونوس اون روز ها باهاش حرف میزد.
البته،اونم گرفتاری هایی داشت و نمیتونست همیشه پیشش باشه.
ونوس قرار بود پیش برکشایر ها بمونه،ویلیام هم همینطور.
ویلیامز و انزو دوست صمیمی بودن اما ونوس،با خودشم قهر بود چه برسه به حرف زدن با امیلی!
شاگرد اول شده بود و الا هدگرل بود.هرشب متیو رو می‌دید یه حسی هنوز متیو رو دوست داشت و این آزار دهنده بود.
اتفاقات همیشه به پسرا ختم نمیشن،ونوس هنوز هزاران گرفتاری دیگه داشت!
وضعیت عجیب نبود.حتی ناآشنا هم نبود،بلکه وخیم،وحشتناک و بدون پایان به نظر می‌رسید..
مثل هر هفته قسمت های بلند شده‌ی موهاش رو کوتاه کرد و همون قد کوتاه مو رو،بست.
کیفش رو برداشت،دکمه استین هاشو محکم بست و چکمه های قهوه‌ای همیشگی‌ش رو پوشید و به سمت اولین کلاس رفت؛تاریخ.
با اون شبح مسخره‌ای که ساعت ها فک میزد.
سر جاش نشست و کرواتش رو محکم کرد که به جای ویلیام،امیلی کنارش نشست
بعد یک ماه
بعد یک دور مردن!
بعد یک دنیا بدبختی
بعد تمام اتفاقات
بالاخره،یادش افتاده بود ونوسی هم وجود داره،دختری که صرفا زنده‌ست.
امیلی:
متاسفم!باور کن ونوس تموم اون شب ها فقط تو گریه نمیکردی!من اجازه ندا-»
ونوس برگشت سمتش و بی حس شروع به حرف زدن کرد
ونوس:
اوه خدای من اجازه نداشتی باهام حرف بزنی وگرنه منو میکشتن نه؟همون چیزی که متیو اون شب گفت،همونی که ویلیام گفت،همونی که تو میگی!ترجیح میدادم بمیرم امیلی و هنوزم میدم!»
دیدگاه ها (۶)

𝓥𝓮𝓷𝓾𝓼 𝓑𝓵𝓪𝓬𝓴𝔀𝓸𝓸𝓭

𝑳𝒊𝒕𝒕𝒍𝒆 𝒑𝒂𝒓𝒕 10

!!!!!!

Little part 9

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط